دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا

ساخت وبلاگ

امکانات وب

حالش اصلا خوب نیست.قلبش تیر میکشه و نفسش به سختی بالامیاد.دیگه جلو آینه لبخند نمیزنه و گاها ساعت ها و حتی روزها به این می اندیشه که آخرین دفعه کی از ته دلش با صدای بلند خندیده.اخبار تیم محبوبشو دیگه دنبال نمیکنه و نسبت به عشق ابدیش بی تفاوت شده‌دیگه حتی هرروز صب موهاشو نمیبافه و رژ لب صورتیشو نمیزنه.اسف بارتر این که خیلی وقته لاک قرمزشو نزده تا جهانشو گلگون کنه.دیگه خودشو به پیاده روی دعوت نمیکنه و تو این هوا سرد لذت خوردن ذرت مکزیکی به وجد نمیارتش.حتی دیگه وقتی خونه تنهامیشه بساط هندزفری با اهنگای شادشو وسط پذیرایی پهن نمیکنه.اینا تازه بخشی از اتفاقاتی بودن که خبر از مرگ درونی احساساتشو میدن‌.بارها توی گوشش گفتم که روزا میگذره؛مث آذرماهی که درگذرهمث زمستونی که پیش روتهیاحتی شروع دوباره سال و زنده شدن دوباره زندگیولی بی فایدستانگار براش مسامحه دیگه کار ساز نیست و محتاج به یه انقلاب درونیهسلاح یاس شو توی دستاش گرفته و با اندک ترین برخوردی بازخورد نشون میده.حتی گریز از آدما رخنه کرده تو افکارشو باعث شده به گوشه دنج و تاریک اتاقش پناه ببرهروزها در اجتماع که قرار میگیره فقط کالبدش بین بقیه حضور داره و روحش سیال در تلاطم پستی بلندی ها در گذره.دلتنگ آدمیه که مدت هاست به تاریخ پیوسته و جهانشو از اون جدا کرده و پیش به سوی جهانی جدید شتابانهگرچه که به هیچ نحوی روح و باورش این مسئله رو صادقه نمیدونه.کاش کائنات برای حال نزار این روزهاش کاری کنهتو که میدونی کی رو میگم؟‌‌! دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mig-mig511 بازدید : 79 تاريخ : جمعه 21 بهمن 1401 ساعت: 16:13

مدت‌هاست که به این یقین دست یافتم که تو نیمه گمشده منی.نه این که تو کامل کننده من باشی؛و نه این که خلق و خو ویا علایقت عینن همانند من باشد.تو نیمه گمشده من شدی چون من پس از دست یابی به تو آن نیمه ناشناخته و گمشده خود را یافتم.من پس از تو محیایی را شناختم که هیچ شباهتی با آن که میشناختم نداشت.و تو جلوگر احساساتی شدی که سالیانیست همه نبودنش را به رخم میکشیند.من پس از تو آموختم که نیمه گمشده ام را باید درون خودم می یافتم نه در شخص دیگری و همچون سیمرغ عطار باید در کنکاش خود میبودم.واین رازمگو را به تو بازگو میکنم که بعد از حضورت تمام نیمه های پنهان و پیدایی که در وجود من رخنه کرده اند تماما علاقه مند و شیفه عشق به تواند.و حال هزاران امان از نبودنت.... دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mig-mig511 بازدید : 76 تاريخ : جمعه 21 بهمن 1401 ساعت: 16:13

نمیدونم من چندمین نفریم که برای خودش نامه مینویسه حتی نمیدونم از دید بزرگان ادبیات نوشتن نامه برای خودت توجیح ادبی داره یا نه ولی این روزا نیاز مبرم دارم به نوشتن نامه‌ایی که مخاطبش خودم باشم.خلاصه که....یگانه دردانه من سلاماحوالی را که میدانم جویایش نمیشومشرح نابسامانی احوالت راهم سراغ نمیگیرمفقط چندکلامی معاشرت است که باید با خویش بگویم.این روزها من تنها شاهد عینی تلاشت هستم و تمام سختی هایی که پشت سر میگذاری را لمس میکنم.از این بابت به تو قول خواهم داد که فردایت زیباتر از امروزت خواهد شد.اما اصل صحبت من سپاس و ستایشت نیست؛من به دنبال شادی نهفته در چشمانت میگردم؛به کجا رخت بربسته و کوچ کرده که این چنین مردمک چشمانت را سیاه پوش کرده است؟شادی چشمانت را چه کسی دزیده است که من هرچقدر در آینه کنکاش میکنم او را نمیابم؟در کدام کابوس شبانه ات شادی ات را گم کردی که این چنین دیدگانت تنهاشده است؟این را فقط من نمیگویم. نشنیدی بابا میگفت دخترک شیطان و نا آرامم دیگر مرد شده است؟من حتی همان لحظه در چشمان بابا هم اندوهت را دیدم.نکند قلبت سر به جان این دو زبان بسته گذاشته و شادی را از آنان گرفته است؟من که افکار اندوخته شده در ذهنت را میدانم جانممن که میدانم جای خالی را با کلمات بی ارزش پر کرده باشند یعنی چهمن که میدانم زمانی که چشم آنچه نباید ببیند میبیند غم میهمانش میشود.اما عزیزمن تو اگر از اندوه مالامال هم باشی فرقی برایشان نمیکندجای خالی چه مناسب باشد چه نا مناسب پر شده است و دیگر نبود چیزی احساس نمیشود.پس شادی را هرچند دروغین در قاب چشمانت قرار بده و نگذار بفهمند که بعد از گذاران این مدت هنوز هم دلت در دستان خودت نیست.حیات و ممات خودت را خرج دلدادگی های قلبت نکن و حال خودت را بیش از ای دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا...ادامه مطلب
ما را در سایت دلـــنـــوشـــتـــه های محــــیــــا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mig-mig511 بازدید : 89 تاريخ : جمعه 21 بهمن 1401 ساعت: 16:13